پنجره ها باز است
چشمانم بسته
و صدایی که فقط خود می شنوم آن را
دلم از پنجره ها
سراغ شقایق را میگیرد
خاطره ها یا د تو را می خوانند
زمزمه ای ست بر لب آن قصر بلند
قصر من
مملو از عشق سفر
سفر تا ته آن دشت بزرگ
تا شهر عشق
مسافرش این دل
مرکبش باد
اهالی اش همه تنهایی و غم
ارمغانش مهتاب ...
فردا
همین فردا همین فردا... زمان در بستر شب خواب و بیدار است، سیاهی تار میبندد،
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است، دل بیتاب و بی آرام من از شوق لبریز است،
به هر سو چشم من رو میکند : فرداست! سحر از ماورای ظلمت شب میزند لبخند
قناریها سرود صبح میخوانند