فاطمه :: 84/9/3:: 6:38 عصر
هرگز این قصه ندانست کسی
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر مهر نبود
آه این درد مرا می فرسود:
(( او به دل عشق دگر می ورزد؟))
گریه سر دادم در دامن او
هایهایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد !
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دل من سرد شدست !...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ